داستانی عجیب از تکه تکه شدن
داستانی عجیب از تکه تکه شدن

اینم داستانه...

از تکه تکه شدن متنفر بودم ...

وقتی اجساد را میگرفتم و انگشت و ها و بازو هایشان را تکه تکه میکردم و میخوردم ...

البته بیشترش تقصیر ارباب نادانم بود ...

اون مردم را به سمت من هدایت میکرد تا تکه تکه شان کنم ...

من هیولایی بیش نیستم که البته از یک آزمایش علمی بیرون زده شدم ...

کارم تکه تکه کردن افرادی است که اربابم به من دستور میدهد ...

اربابم یکی از همان دانشمندانی بود که منو ساختند ...

ولی اربابم از من سوئ استفاده کرد در واقع پادزهری ساخت که گوشت و استخوان مرا میسوزاند ...

من هم از ترس اینکه مرا نابود کند هر کاری که میخواست میکردم ...

شده بودم حیوان دست اموز ارباب ...

اول کار از یک پسر بچه 11 ساله نفرت داشت برای همین تو شب گیرش اوردم و پاهایش را از زانو قطع کردم ...

سپس تخم های چشمش را بیرون ریخته و بینی اش را کندم ...

دومین نفری که ارباب از او نفرت داشت همسرش بود ...

همسرش همیشه با ارباب بد رفتاری میکرد و همیشه پول میخواست ...

برای همین یک شب که خواب بود روی تخت خوابش رفتم و انگشت های دستانش را دانه به دانه کندم ...

جیغ زدن های افراد اصلا برایم مهم نبود ...

همسر ارباب سگ جون بود برای همین با ناخون ها 10 سانتی خودم سینه اش را پاره کردم و قلبش را در آوردم ...

ارباب بعد از هر کشتن بیشتر عاشق من میشد ...

سومین نفر یکی از همان دانشمندان بود که ارباب مجبورم کرد که اول پوست کله اش را بکنم و مغزش را در بیاورم ...

چهارمین نفر زنی بود که در خیابان با ماشینش به ماشین ارباب زد و من مجبور شدم او را زیر ماشینش بگذارم و با فشاری بر روی ماشین او را له کنم ...

همینجور پنجمی و ششمی ... تا سی و چهارمین نفر رسید که دختر 18 ساله ای بود ...

کم کم داشتم از دست ارباب خسته میشدم ...

البته خوب عادت هم کرده بودم دیگر نمیتوانستم ترکش کنم ...

گوشت و خون افراد جزئی از زندگی من شده بود ...

ارباب هر چیزی را که میخواست بدست می اورد و هر کسی را که جلویش بود با استفاده از من از بین میبرد ...

من حدود چند کلمه آن هم به زور میتوانستم حرف بزنم ...

ارباب هر غذایی که میخواستم به من میداد ...

از این تعجب میکردم که او چطور شبها مرا در خانه اش میگذارد و به تخت خواب میرود ...

واقعا او نمیترسد از اینکه یک شب خود او را قربانی کنم ...

البته من این کار را نمیکنم چون دیگر صاحبی ندارم ...

چند روز بعد از سیو چهارمین قتلم ارباب از من خواست که پسر عمویش را بکشم ...

من هم شبانه به خانه اش رفتم و طبق معمول تکه تکه اش کردم و برگشتم ...

دیگر واقعا احساس میکردم در این دنیا هیچی نیستم ...

کشتن به من نه روحیه میداد نه ناراحتم میکرد ...

درست شده بودم هیولای بی احساس که فقط میکشد ...

تقریبا چندین ماه است که لبخند نزده ام و فراموش کرده ام ...

بلاخره یک شب که خواب بودم ارباب پادزهر را تماما روی من خالی کرد و اینبار من بودم که تکه تکه میشدم ...

منبع:karavel.blogfa.com

 

خب این پست هم تموم شد و ما مجبوریم دوباره جمله ی همیشگی مونو تکرار کنیم.

گرچه بی اثره اما بازم میگیم که...

نظر فراموش نشه.

بابای

 


نظرات شما عزیزان:

ati
ساعت19:29---19 فروردين 1392
خیلی بی خود و بی جهت بود.همین!پاسخ:ممنون خیلی لطف داری به ما :)))))))))))

عزیزه گ
ساعت23:34---14 فروردين 1392
با رها موافقم...

رها
ساعت9:43---12 فروردين 1392
ایییییییییییش خیلی دانشمند بووووووووقی بود اه اه اه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:,

] [ 1:44 ] [ hadiseh & narges ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه